ساحل عباسی: زهرا امامی، همسر شهید محمدحسین مرادی، خود دخترکی بود که در 3 سالگی آخرین خداحافظی پشت پنجره با پدر را با لباس بسیجی به یاد دارد. پدر رفت و لباسش بازگشت؛ لباسی که بوی یاس و خون میداد. زهرا با آن لباس خو گرفت و هر روز آن را میبویید و میبوسید. در گذر روزگار او بزرگ شد و شد همسر شهید محمدحسین مرادی؛ شهید مدافع حرمی که در سوریه به فیض شهادت رسیده است.
خانم امامی از روزهای نخست ازدواجش چنین میگوید: شهید محمدحسین مرادی اولین بار توسط یکی از دوستان مشترک در سال 82 برای خواستگاری از من به خانوادهام معرفی شدند. من به همراه خواهر کوچکم که در 6 ماهگی پدر را از دست داده بود (من 2 سال و نیم از او بزرگتر هستم)، با مادرمان زندگی میکردیم. شهید مرادی در آذر 82 به خواستگاری آمدند؛ یک خواستگاری کاملاً سنتی. یکی از مسایلی که برای ازدواج مورد توجه من بود، اهتمام طرف مقابلم به 2 شرطی بود که برای خودم بسیار ارزشمند بودند. بعد از اینکه من و آقا محمدحسین با هم صحبت کردیم، شرطهای ادامه تحصیل و اشتغالم را با ایشان در میان گذاشتم. شهید مرادی با ادامه تحصیلم مسئلهای نداشتند اما صادقانه گفتند که تمایل ندارند همسرشان در بیرون از منزل کار کند.
شرط سوم چه بود؟
او میگوید: هنگامیکه با شرط اشتغال بنده مخالفت کردند بنده هم پاسخ منفی دادم و ماجرای خواستگاری بهخودیخود منتفی شد. سال 84 دوباره از طریق همان دوست مشترک درخواست مجدد خواستگاری دادند، به شرط قبولکردن آن 2 شرط سابق. قبل از اینکه اجازهای برای خواستگاری مجدد داده شود، از دوستمان خواستم شرط سومیکه به شروط قبلی اضافه شد را به اطلاع ایشان برسانند که میخواهم نزدیک محل زندگی مادر و خواهرم زندگی کنیم. هیچگاه دوست نداشتم آنها را تنها بگذارم. بنابراین این آخرین شرطی بود که در صورت عدم موافقت میتوانست سرنوشت دیگری را برای ما 2 نفر رقم بزند. شروط را پذیرفتند و یک بار دیگر همدیگر را برای صحبتهای زندگی مشترک ملاقات کردیم.
12 اردیبهشت روز خواستگاری مجدد ما بود. 3 ماه بعد یعنی در پنجم مرداد 84 به عقد هم درآمدیم و سال 85 به خانهای رفتیم که نزدیک منزل مسکونی مادر وخواهرم بود. هیچگاه فراموش نمیکنم روزی که به خواستگاریام، آمد چقدر پاک و صادقانه خودش را معرفی کرد: محمدحسین مرادی، پاسدار و دیپلمه... .
لباس پاسداری لباسی مقدس است
همسر شهید ادامه میدهد: شاید آقا محمدحسین تا آن زمان نمیدانست که من تا چه حد به این لباس افتخار میکردم و کسانی که در این لباس به ملت و اسلام خدمت میکنند را میستودم. به نظرم لباس پاسداری لباس مقدسی است که هر کسی افتخار پوشیدن وخدمتکردن در آن را ندارد.
او در دوران عقد به من گفت دلم میخواهد ادامه تحصیل دهم. من هم از این موضوع استقبال کردم. با توجه به اینکه دیپلم فنی داشت، مجبور شد برای قبولشدن در دانشگاه، یک سال دوره پیشدانشگاهی را در مدارس بزرگسالان بگذراند. سال بعد در در کارشناسی مدیریت شهری قبول شد و تأکید میکرد که من همزمان وارد دوره کارشناسی ارشد شوم. برای اینکه هر 2 با شوق و ذوق بیشتری زندگی کنیم و ادامه تحصیل دهیم، از او خواستم که با هم دوره کارشناسی ارشد را بخوانیم. بنابراین منتظر پایانیافتن دوره کارشناسیاش شدم. اما من کمی زودتر از او در رشتهای که مورد علاقه آقا محمدحسین بود و بعدها خودم نیز به آن علاقهمند شدم، شرکت کردم و اکنون نیز در حال گذراندن دوره دکتری هستم. آقا محمدحسین هم بعد از من موفق شد وارد دوره کارشناسی ارشد شود که مصادف با همان دوره به فیض شهادت نائل شد.
او ادامه میدهد: شهدا همانند همة ما انسانها ویژگیهای خاص خود را دارند. آنها نیز مثل ما خطا میکنند. شاید بهتر باشد بگویم تفاوت آنها با سایر مردم آن است که بیشتر از دیگران خودساخته هستند. کفه خوبیهای شهدا از سایر مردم بیشتر است یعنی بیشتر از ما مواظب خوبیکردن و محبتکردن در حق دیگران هستند. آنها مثل ما خطا میکنند یا عصبانی میشوند اما خودشان را کنترل میکنند واز وادی ادب و انسانیت دور نمیشوند. شاید یکی از مهمترین و بارزترین نمونههای اخلاقی شهید مرادی، صبر و توکل توأمان بود. اهل کار و تلاش بود و بهشدت علاقهمند به یاریرساندن به دیگران بود. شاید همین روحیه منجر به خارجشدن او از کشور و کمک به مردمی شد که سالهاست از ظلم بیگانگان در امان نیستند. سال اولِ زندگی مشترکمان که خانهدار بودم، در امور منزل کمکحالم بود و بعد از اشتغالم نیز همواره در امور منزل و امور فکری و کاری کمکم میکرد. برای مادرم همچون پسری بود که لحظهای از مادرش غافل نمیشد. به خانوادهاش نیز بسیار توجه و رسیدگی میکرد؛ همانند پدری که به همه خانوادهاش توجه دارد. نهتنها به خانواده بلکه به غریبهها و اطرافیان نیز توجه داشت. گاهی که با هم بیرون میرفتیم اگر در کنار خیابان خانمی بچهبهبغل را منتظر ماشین میدید، تا مسیری او را میرساندیم. من از اینکه در کنار چنین انسان مسئولی زندگی میکردم، به خودم میبالیدم و شاکر خداوند متعال بودم.
یکی از مواردی که نباید از قلم بیفتد، علاقه شهید به هیئت بود. با آنکه هیئت مورد علاقهاش از منزلمان دور بود اما هرگز مرا وادار نمیکرد که به هیئتی که او دوست داشت، بروم. آقا محمدحسین معتقد بود به هر هیئتی که دل آدم در آنجا هوای کربلا میکند، باید رفت. بنابراین رنج دوری راه را تحمل میکرد تا به هیئتی برسد که همیشه در آن خدمت کرده بود. حتی در ایام فاطمیه و محرم نیز در امر آشپزی فعال بود و خدمت میکرد.
آقا محمدحسین همیشه در مأموریت بود؛ مأموریتهای طولانی که گاه بیش از 20 روز طول میکشید. اوایل سعی میکردم کمی در کارش کند و کاو کنم اما متوجه شدم که بهشدت به کارش و اطلاعاتی که دارد متعهد است. بنابراین برای اینکه هر دوی ما اذیت نشویم، دیگر دراین باره چیزی نپرسیدم و سعی کردم همه چیز را بر عهده خودش بگذارم.
اولین بار در سال 92 عازم سوریه شد. آن زمان مردم مثل امروز با شهدا و مدافعان حرم آشنایی نداشتند. 2 بار اولی که عازم سوریه شد، به من چیزی در این باره نگفت. 20 روز در مأموریت بود و یک خط به من میداد و خودش هم با یک خط تماس میگرفت. تلفن همراهش خاموش بود و چند دقیقه برای تماسگرفتن روشن میکرد و دوباره خاموش میکرد. آخرین باری که شهید محمدحسین مرادی به سوریه اعزام شد، 15 مهر سال 92 بود. او در حین آن مأموریت مجروح شد و 15 روز در کما بود تا اینکه در 28 آبان سال 92 به دیدار یاران شهیدش شتافت.
نظر شما